آخرین صاحب لوا
یکى از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و در کنار حضرت نشست ، سپس فقیرى ژنده پوش با لباس کهنه وارد شد و در کنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد و خویش را به کنارى کشید تا از فقیر فاصله بگیرد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از این رفتار متکبرانه سخت ناراحت شد و به او رو کرد و فرمود:
آیا ترسیدى چیزى از فقر او به تو سرایت کند؟
مرد ثروتمند گفت : خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : آیا ترسیدى از ثروت تو چیزى به او برسد؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را کنار کشیدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شیطان یا نفس اماره ) دارم که فریبم مى دهد و نمى گذارد واقعیتها را ببینم ، هر کار زشتى را زیبا جلوه مى دهد و هر زیبایى را زشت نشان مى دهد. این عمل زشت که از من سر زد، یکى از فریبهاى اوست . من اعتراف مى کنم که اشتباه کردم . اکنون حاضرم براى جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم .
پیامبر صلى الله علیه و آله به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را مى پذیرى ؟
فقیر: نه ! یا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقیر :زیرا مى ترسم من نیز مانند تو متکبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد.
برگرفته از کتاب داستان های بحارالانوار جلد دوم
..........................................................................
بسم الله و سلام
مدتیه که یه ذره بی حوصله و دمق شدم(البته یه ذره که چه عرض کنم صد ذره)و خیلی دیر به دیر به روز می کنم از همه ی دوستانی که میان و محبت می کنن و سر می زنن و وبلاگ رو فراموش نمی کنن واقعا ممنونم. و از تک تکتون هم شرمندم که نمی تونم بیام و نوشته هاتون رو بخونم از همین جا از همه معذرت می خوام هر وقت حالم بهتر شد میام و جبران می کنم هرکی میاد قدمش روی چشم.مطالب مال خودتونه.انشا الله بهره ببریم
فقط به من دعا کنید که خدا دستم رو بگیره و منو به حال خودم وا نگذاره که سخت معلق شدم. روز جمعه است و دعای سمات فراموش نشه..........
ودعا برای تعجیل در فرج آقا امام زمان .......
راستی هیچ می دونستید چرا اکثر ما غروب جمعه کسل و غمگین هستیم؟برای اینه که عصر جمعه اعمال یک هفته ی ما رو به امام علیه السلام عرضه می کنند وخودمون هم خودمون رو خوب می شناسیم و لازم نیست من براتون باز کنم اگه بخوایم یه ذره تامل کنیم می فهمیم که تو هفته چقدر دل رنجوندیم چقدر از واجبات تضییع کردیم چقدر عصبانی شدیم چقدر کبر ورزیدیم چقدر مال نا پاک خوردیم و چقدر ........... اوه اگه بخوام بشمرم تا شب باید انواع و اقسام گناها رو بنویسم
خوب مشخصه امام از اعمال ما ناراضی می شند و به دلیل رابطه ی روحی که هر شیعه با امام خودش داره ما هم غمگین می شیم ولی نمی دونیم چرا غمگینیم؟؟؟
انشا الله جمعه ای بیاد و امام به عملکرد ما لبخند بزنند...............
الهم صل علی محمدٍ نبی و علی ذریته و علی اهل بیته
یا علی
عبد الله دیصانى که منکر خدا بود خدمت امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد: مرا به پروردگارم راهنمایى کن .امام علیه السلام فرمود: نامت چیست ؟دیصانى بدون آنکه اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت .دوستانش گفتند:چرا نامت را نگفتى ؟عبدالله گفت : اگر اسمم را مى گفتم که عبدالله است ، حتما مى گفت آنکس که تو عبدالله و بنده او هستى کیست ؟ و من محکوم مى شدم . به او گفتند: نزد امام علیه السلام برو و از وى بخواه تو را به خدا راهنمایى کند و از نامت نیز نپرسد.عبدالله برگشت و گفت :مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس .امام علیه السلام فرمود: بنشین . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در دستش تخم مرغى داشت که با آن بازى مى کرد.امام صادق علیه السلام به آن پسر بچه فرمود: تخم مرغ را به من بده. پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.
امام علیه السلام فرمود:اى دیصانى ! این قلعه اى که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن پوست ضخیم ، پوست نازکى قرار دارد و زیر آن پوست نازک ، طلاى روان و نقره روان (زرده - سفیدى ) مى باشد که نه طلاى روان به آن نقره روان آمیخته مى گردد. بدین حال است و کسى هم از درون آن خبرى نیاورده و کسى نمى داند که براى نر آفریده یا براى ماده . وقتى که شکسته مى شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همه زیبایى و خوش خط و خال از آن بیرون مى آید، آیا براى آن آفریننده نمى دانى ؟
دیصانى مدتى سر به زیر انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایى خداوند و رسالت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله داده و گفت : شهادت مى دهم که تویى رهبر و حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده اى که داشتم ، توبه مى کنم .
برگرفته از داستان های بحار الانوار جلد دوم
........................................................
بسم الله
کاش همه ی ما می دونستیم باید از چه راهی و با چه لحنی نصیحت کنیم.اگه ما استفاده کردن از آیات و روایات رو هم بلد باشیم بازم نمی تونیم، چون مشکل اصلی اینه که اکثریت ما می ترسیم از حق دفاع کنیم، چون ممکنه فکر کنیم محبوبیتمون در دل دیگران کم میشه یا این که از شر طرف مقابل بترسیم که بعدا یه جورایی حالمون رو بگیره شایدم به خاطر اینه که زیاد از حق و حقانیت دم می زنیم ولی هیچی بارمون نیست شایدم می ترسیم که گوچیک بشیم و موقعیتمون رو از دست بدیم و هزاران شاید دیگه..........
کاش همه بدونیم همه ی این موقعیت ها و هر چی بهانه که ما می تراشیم و به حساب خودمون مانع ما برای دفاع از حرف حقه رو خود خدا باید نگه داره پس نترسیم وبه خاطر رضای خدا پیش بریم اون وقته که خداوند هم از در فضلش با ما برخورد می کنه .
ترس از غیر خدا به شدت آدم رو از خدا دور می کنه یاد آیاتی از قرآن کریم افتادم که مربوط به شخصی به نام بلعم بائول هست اما چون پست طولانی می شه انشا الله بعدا در نوشته های بعدی در مورد این شخص براتون می نویسم.
علی علی
شعیب عقر قوفى مى گوید:
... من با یعقوب (اهل مغرب ) که براى زیارت به مکه آمده بود، محضر امام کاظم علیه السلام رسیدیم . امام نگاهش که به یعقوب افتاد، فرمود:
- اى یعقوب ! تو دیروز به اینجا وارد شدى و میان تو و برادرت اسحاق در فلان محل درگیرى پیش آمد و کار به جایى رسید که همدیگر را دشنام دادید. شما نباید مرتکب کار زشت و قبیحى شوید. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دینى ، از آیین ما و پدران و نیاکان ما بدور است و ما به هیچ یک از شیعیان خود اجازه نمى دهیم که چنین رفتارى را داشته باشند. از خداى یگانه بپرهیز و تقوا داشته باش . اى یعقوب ! به زودى مرگ بین تو و برادرت (به خاطر قطع رحم )، جدایى خواهد افکند.
برادرت اسحاق در همین سفر پیش از آنکه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تو نیز از رفتارت پشیمان خواهى شد.
شما قطع رحم کردید و نسبت به یکدیگر قهر هستید، بدین جهت خداوند عمر شما را کوتاه نمود.
یعقوب گفت : فدایت شوم ! اجل من کى خواهد رسید؟
امام فرمود: اجل تو نیز رسیده بود ولى چون تو در فلان منزل به عمه ات خدمت کردى و بواسطه هدیه او را خوشحال نمودى ، بخاطر این صله رحم خداوند بیست سال بر عمر تو افزود.
شعیب مى گوید: پس از مدتى یعقوب را در مکه دیدم . احوالش را پرسیدم . او گفت :
- برادرم ، همانطور که امام علیه السلام گفته بود، پیش از آنکه به خانه خود برسد وفات یافت و در همین راه به خاک سپرده شد
برگرفته از کتاب داستان های بحارالانوار جلد دوم
بسم الله
سلام علیکم
دو هفته ای بود در خدمتتون نبودم و در دهات دور افتاده ای به طور اجباری اقامت داشتم ،بعد از این که وارد مدیریت پارسی بلاگ شدم و آمار رو دیدم خوشحال شدم و گفتم چه عجب بچه ها ،اموات رو فراموش نکردند!!!و جالب این که هر کدام که دست به خیرتر بودند یک فاتحه ای(نظرات رو میگم) هم به ما خوندند!!!!!!! از همه ی دوستان با معرفت تشکر ویژه دارم. اما یکی از بزرگواران( پوتین ها بسیجی) من رو دعوت کردن به نوشتن در مورد حضرت زهرا و ایام فاطمیه: که متاسفانه چون من نبودم نتونستم دعوتشون رو استجابت کنم و البته اگرم می کردم زیاد فرقی به حال جامعه اینترنت نداشت چون ما کی هستیم که بخوایم از خانم بنویسیم مگر این که بخوایم روایتی رو نقل کنیم (اونم معتبر شیعی ) که به وسیله ی اون از ائمه بنویسیم وگرنه حضرت معرفی شده هستند و نیازی به نوشتنای ما ندارن ولی به هر حال از ایشون تشکر
می کنم .
و اما یه چیزی !!!!!!!! با این که من با علاقه ی خاصی و برای هدف خاصی هوای ده رو تحمل کردم اما برام سخت گذشت ،تهران با همه ی شلوغی و دود و دم و فساد و ........ برای من شیرین تر از شهری غریبه با نگاه های عجیب و غریبه تره .برای من لذت بخش تر اینه که توی خونه بمونم و بیرون نرم تا به حرام نیفتم ولی توی تهران باشم ،الان فکر می کنید من چقدر بی عقلم ولی باید جای من باشید و یه دونه از اون بستنی کیم های دهات رو بخورید بعد یه دو ساعتی تهوع بگیرید و به خودتون بپیچید که این چه بستنی مزخرفیه!!!!!!! تمام موادی که من از ده خریدم به غیر میوه اکثرا مزه ی مونده میدادند که دوست دارم نفری یه بار تجربه کنید تا حالشو ببرید!!!!!!!تا حالا هوس کردید یه لیوان آب تهران بخورید؟من هوس کردم.
احتمالا اگه تجربه نکردید درکش براتون مشکله به هر حال از لحاظ معنوی جای خوبی برای اهلش هست چون آدم خیلی فراقت داره ما که نیستیم.
.......................................................................................................................
و اما یک روایت جگر سوز
ذریه امام حسن مجتبی در لای دیوار
هنگامى که منصور دوانیقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بیشتر به جستجوى فرزندان على علیه السلام پرداخته ، هر کس را پیدا کردند دستگیر نموده در لاى دیوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.
روزى پسر بچه زیبایى از فرزندان حسن مجتبى علیه السلام را دستگیر نمودند و او را به بنا تحویل دادند و دستور داد او را در لاى دیوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت که مواظب کار بنا بوده و ببینند آن پسر بچه را در لاى دیوار بگذارد.بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در میان دیوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در دیوار سوراخى گذاشت تا پسرک بتواند تنفس کند و آهسته به او گفت :
ناراحت نباش ! صبر کن ! شب که شد من تو را از لاى این دیوار نجات خواهم داد. شب که فرا رسید بنا در تاریکى شب آمد و پسر بچه سید را از لاى آن دیوار بیرون آورد و به او گفت :
تو را آزاد کردم هر طور شده خودت را پنهان کن ! و مواظب خود من و کارگرانى که با من کار مى کنند باش ! مبادا ما را به کشتن دهى ، اکنون که در این تاریکى شب تو را از لاى دیوار خارج کردم بدان جهت است که روز قیامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پیشگاه خداوند به محاکمه نکشاند.
سپس با ابزار بنایى کمى از موى سر آن پسرک را چید، دوباره به او تاءکید کرد که خود را پنهان کن و مبادا پیش مادرت برگردى . پسر بچه گفت :
حال که نباید پیش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده که من نجات یافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و کمتر گریه کند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست کجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پیش گرفت و گریخت و معلوم نشد کجا رفت . او آدرس مادرش را در اختیار بنا گذاشت . بنا مى گوید:
من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حرکت کردم ، وقتى به نزدیک خانه رسیدم ، زمزمه گریه و ناله مانند زمزمه زنبور شنیدم ، فهمیدم که صداى گریه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جریان فرزندش را به او نقل کردم و موى سر پسرش را نیز به او دادم و به خانه برگشتم
برگرفته از کتاب داستان های بحار
راستی عصر جمعه است و دعای سمات ، یادتون نره بخونید اونم رو پشت بوم !!!خیلی صفا میده
الهم عجل لولیک الفرج
یا علی
بسم الله
یکی از شرایط قبولی دعا صلوات است
در روایات آمده که هر گاه صلواتی بفرستید و آتگاه دعایی کرده و باز صلوات بفرستید خداوند به حرمت محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله دعا را مستجاب می کند.
من توی این لحظه یه دعایی می کنم که همه ی آرزوها و دعاها توش نهفته است.شما هم همین دعا رو بکنید:
بسم الله
روایت زیر بسیار زیباست ولی یک مقدار طولانیه .توصیه می کنم حتما تا آخرش بخونید .
پس از شهادت امیر مؤ منان على علیه السلام ، معاویه بر اریکه قدرت تکیه زد و حکمران سراسر سرزمین هاى اسلامى شد.
به مروان که از طرف او فرماندار مدینه گشته بود، در ضمن نامه اى دستور داد دختر عبدالله بن جعفر (برادر زاده على علیه السلام ) را براى پسرش یزید خواستگارى کند و تذکر داده بود که هر اندازه پدرش مهریه خواست ، مى پذیرم و هر قدر قرض داشته باشد مى پردازم ، به اضافه اینکه این وصلت ، سبب صلح بین بنى هاشم و بنى امیه خواهد شد.
مروان پس از دریافت نامه براى خواستگارى نزد عبدالله بن جعفر آمد. عبدالله گفت :
- اختیار زنان ما با حسن بن على علیه السلام است ، دخترم را از او خواستگارى کن !
مروان به حضور امام حسن علیه السلام رسید و دختر عبدالله را خواستگارى کرد.
امام حسن علیه السلام فرمود:
- هر کسى را در نظر دارى دعوت کن تا من نظرم را در آن جمع بگویم .
او نیز بزرگان طایفه بنى هاشم و بنى امیه را دعوت کرد و همه حاضر شدند.
مروان در میان جمع برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند چنین گفت :
- معاویه به من فرمان داده تا زینب دختر عبدالله بن جعفر(33) را براى یزید بن معاویه با این شرایط خواستگارى کنم :
هر اندازه پدرش مهریه تعیین کند، مى پذیریم .
هر قدر پدرش قرض داشته باشد او را ادا مى کنیم .
این وصلت موجب صلح بین دو طایفه بنى امیه و بنى هاشم مى گردد.
یزید بن معاویه فردى است که نظیر ندارد! به جانم سوگند، افتخار شما به یزید بیشتر از افتخار یزید به شماست !
یزید کسى است که به برکت سیماى او از ابر طلب باران مى شود!
آن گاه سکوت نمود و کنار نشست .
امام حسن پس از اینکه حمد و ثناى خداى را بجاى آورد به مروان فرمود:
اما در مورد مهریه ، ما هرگز در تعین مهریه براى دختران و بستگان پیغمبر از سنت آن حضرت تجاوز نمى کنیم .
و در مورد اداى قرض هاى پدرش ؛ چه وقت زن هاى ما قرض هاى پدرانشان را داده اند که چنین مطلبى پیشنهاد شود!
درباره صلح دو طایفه باید بگویم :دشمنى ما با شما، براى خدا و در راه خدا است ، بنابراین براى دنیا با شما صلح نمى کنیم
در مورد اینکه افتخار ما به وجود یزید بیشتر از افتخار یزید به ما است ، اگر مقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است ، ما باید بر یزید افتخار کنیم و اگر مقام نبوت بالاتر از مقام خلافت است او باید به وجود ما افتخار کند.
اما اینکه گفتى به برکت چهره یزید، از ابر طلب باران مى شود، این مقام فقط به محمد و خاندان محمد صلى الله علیه و آله وسلم منحصر است که از برکت چهره نورانى آنان طلب باران مى شود.
صلاح ما این است که دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمویش قاسم بن محمد بن جعفر در آوریم و من هم اکنون او را به ازدواج قاسم در آوردم ، و مهریه اش را زمین مزروعى که در مدینه دارم قرار دادم ... همین زمین مزروعى زندگى آنان را تاءمین مى کند و دیگر نیازى به دیگران نیست .
مروان گفت :
- اى بنى هاشم ! آیا این گونه با ما رو به رو مى شوید و به سخنان ما پاسخ مى دهید و صریح کارشکنى مى کنید؟
امام حسن علیه السلام فرمود:
- آرى ! هر یک از این پاسخ ها، در برابر هر یک از مواد سخنان شما است .
مروان از گرفتن جواب مثبت ، ماءیوس شد و ماجرا را در ضمن نامه اى براى معاویه ، نوشت .
معاویه گفت :
- ما از ایشان خواستگارى کردیم ، جواب منفى به ما دادند، ولى اگر آنان از ما خواستگارى کنند، جواب مثبت خواهیم داد!
زمانی که امام موسی کاظم به امامت رسید برادر او عبدالله افطح که سن بیشتری داشت ادعای امامت کرد امام کاظم (ع) دستور داد تا هیزمهای فراوانی را در وسط منزل او جمع کردند :آنگاه بدنبال برادرش عبدالله فرستاد تا نزد او آید. عبدالله آمد و نزد امام نشست امام دستور داد تا هیزمها را آتش بزنند آتش بزرگی شعله ورشد و همه هیزمها را در بر گرفت. مردم نمی دانستند امام کاظم چه هدفی را از کار خود دنبال می کند وقتی هیزمها سرخ شد امام در وسط آتش رفت و نشست و تا یک ساعت از درون آتش با مردم سخن می گفت آنگاه بلند شد و به درون جمعیت آمد و به برادرش عبدالله گفتند اگر گمان داری که امام بعد از پدرت هستی در آتشها بنشین! رنگ عبدالله تغییر کرد و در حالی که ردایش بر روی زمین کشیده می شد از منزل امام کاظم بیرون آمد.
در غمکده ی عشق علی، غیر خدا یار نبود
یک گلی پرپر شده با صورت و روی کبود
ناجوانمردی به ناحق، درب منزل را شکست
پشت درهای شکسته یک گل پرپر نشست
روی سینه از خجالت آب شد مسمار در
سرخ شد دیوار و در ، زخمی شده پهلو و بر
می چکد روی زمین ، اشک های مهجبین
مضطرب از ناله هایش ساحت روح الامین
یک طرف شیر خدا با دست بسته
یک طرف دخت نبی با قلب خسته
یک طرف یک مادر پهلوشکسته
یک طرف بنت علی با غم نشسته
در کنار کودکان خوابیده است
در غم ترک علی نالیده است
گرچه او از پیش حیدر می رود
اشک ریزان، سوی مادر می رود
گرچه او از طفل ها می شد جدا
خنده بر لب در وصالش با خدا