آخرین صاحب لوا
یابن الحسن:
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل اتشین سخن،تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نبامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم،نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح،ظهر نه غروب شد نیامدی...
دستش می لرزید . کارد و سیب را به زور در دستانش قرار می گرفت زیاد حرف نمی زد جز در حد معقول، پیر و جوان مبهوتش بودند و با چشمهایشان حرکاتش را تعقیب می کردند دلش می خواست از آن همه آدمی که دور و برش را گرفته اند فرار کند وبه یک مکان آرام و ساکت به دور از نگاه های عجیب و غریب پناه ببرد در فکر راه چاره ای برای رهایی از مخمصه بود که انگار چاقو هم امانش نداد دستش برید،نگاه ها حساس تر شد مگر چه گناهی کرده بود؟چرا همه ی بدبختی های عالم مال او بود؟مگر خدا فقط یک بنده برای آزمایش دارد؟چرا من؟برای دو دقیقه با خود عهد کرد هیچ نگوید و فقط نعمت هایش را بشمارد: خدای قادر،مادر مهربان پدر دلسوز، هوش بالا، ثروت .......... شمرد و شمرد وقتی دید تمام شدنی نیست شرمنده شد ،دلش از ناسپاسی هایش گرفت بغضش ترکید و همان جا جلوی مردم به سجده رفت و از این که به خاطر پای لنگانش کفر نعمت کرده بود از خدا طلب بخشش خواست
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند
در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده
افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد....