آخرین صاحب لوا
در غمکده ی عشق علی، غیر خدا یار نبود
یک گلی پرپر شده با صورت و روی کبود
ناجوانمردی به ناحق، درب منزل را شکست
پشت درهای شکسته یک گل پرپر نشست
روی سینه از خجالت آب شد مسمار در
سرخ شد دیوار و در ، زخمی شده پهلو و بر
می چکد روی زمین ، اشک های مهجبین
مضطرب از ناله هایش ساحت روح الامین
یک طرف شیر خدا با دست بسته
یک طرف دخت نبی با قلب خسته
یک طرف یک مادر پهلوشکسته
یک طرف بنت علی با غم نشسته
در کنار کودکان خوابیده است
در غم ترک علی نالیده است
گرچه او از پیش حیدر می رود
اشک ریزان، سوی مادر می رود
گرچه او از طفل ها می شد جدا
خنده بر لب در وصالش با خدا
در زمان متوکل عباسى زنى به دروغ ادعا کرد که من زینب دختر على بن ابى طالب هستم با این حیله از مردم پول مى گرفت - او را نزد متوکل آوردند.
متوکل به او گفت :تو زن جوانى هستى با اینکه از زمان زینب دختر على سالها مى گذرد؟ گفت :پیغمبر دست بر سرم کشیده و دعا کرده است که در هر چهل سال جوانى برایم برگردد .من تا حال خود را به مردم نشان نمى دادم ولى احتیاج وادارم کرد که خود را به مردم معرفى کنم .متوکل گروهى از اولاد على علیه السلام و بنى عباس و طایفه قریش را احضار کرد و جریان را به آنان گفت . چند نفرشان گفتند: روایتى نقل شده که زینب دختر على علیه السلام در سال فلان از دنیا رفته است . متوکل به آن زن گفت :در مقابل این روایت ، تو چه مى گویى ؟گفت :این روایت دروغى است که از خودشان ساخته اند من از نظر مردم پنهان بودم کسى از مرگ و زندگى من خبر نداشت .
متوکل به حاضرین گفت :غیر از این روایت ، دلیلى ندارید تا این زن مغلوب گردد؟
گفتند:دلیل دیگرى نداریم ، ولى خوب است حضرت امام هادى را احضار کنى ، شاید او دلیل دیگرى داشته باشد.سرانجام متوکل حضرت را احضار کرد و قضیه آن زن را برایش مطرح نمود.امام فرمود:حضرت زینب در فلان تاریخ چشم از جهان فروبسته است .
متوکل گفت :حاضرین نیز این روایت نقل کردند، او نپذیرفت و من سوگند خورده ام جلوى ادعاى ایشان را نگیرم مگر با دلیل محکم .
حضرت فرمود:کار مهمى نیست من دلیلى مى آورم که او را مجاب کند و دیگران نیز قبول داشته باشند.
متوکل گفت :آن دلیل کدام است ؟حضرت فرمود:گوشت بدن فرزندان فاطمه علیهاالسلام بر درندگان حرام است اگر راست مى گوید او را جلو درندگان بگذار چنانچه از فرزندان فاطمه علیهاالسلام باشد درندگان به او آسیب نمى رسانند.
متوکل به آن زن گفت :شما چه مى گویى ؟گفت :او مى خواهد من کشته شوم ، در اینجا از فرزندان فاطمه زیاد هستند، هر کدام را مى خواهد جلو درندگان بیاندازد. در این وقت رنگ همگان پرید.بعضى از دشمنان امام گفتند:چرا خودش پیش درندگان نمى رود؟
متوکل به این پیشنهاد تمایل کرد. چون مى خواست بدون آنکه در قتل امام دخالت داشته باشد او را از بین ببرد!به حضرت گفت :چرا خودتان نمى روید؟امام فرمود:اگر شما مایل باشید من مى روم .متوکل گفت : بفرمایید.در آنجا شش عدد شیر بود امام در جلو شیرها قرار گرفت .شیرها اطراف امام را گرفتند، دستهایشان را بر زمین گذاشته سر بر روى دست خویش نهادند.امام دست بر سر آنها کشید و اشاره کرد که کنار بروند و فاصله بگیرند، شیرها به جانبى که امام اشاره کرده بود رفتند و در مقابل امام ایستادند.
وزیر متوکل به او گفت :این کار بر ضرر تو است پیش از آنکه مردم از قضیه با خبر شوند او را بیرون بیاور!متوکل از امام خواست از محل درندگان خارج شود و از حضرت عذر خواست که نظر بدى درباره شما نداشتیم ، مقصودمان این بود سخن شما ثابت شود.
امام که خواست حرکت کند شیرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهاى ایشان مى مالیدند.هنگامى که حضرت پاى به اولین پله گذاشت اشاره کرد برگردید! همه برگشتند و امام بیرون آمد.متوکل به آن زن گفت :اکنون نوبت تو است که به محل درندگان بروى ، ناله و فریاد زن بلند شد، شروع به التماس کرده ، اعتراف به دروغگویى خود نمود.
سپس گفت :من دختر فلان هستم از فقر و تهى دستى به این ادعا افتادم .
متوکل به حرف او گوش نکرد دستور داد او را جلو درندگان بیندازند ولى مادر متوکل درخواست کرد از تقصیرات آن زن بگذرد، متوکل نیز او را بخشید.
بر گرفته از کتاب داستان های بحارالانوار
بوی زینب است که می آید.....
فضای عالم را معطر می کند، وجودش بر قلب های داغ دیده تسکین است. حضورش بر دل های آشفته مرحم است .
بوی صبر است که می آید......
تل زینبیه و زنی که با هر ضربه ای که بر جسم بی جان برادر می خورد می میرد و زنده می شود .عشق، نینوا، ساربان، سرهای بر نیزه ،قامت شکسته،خطبه ی زینبیه و بوی رسوایی بنی امیه
بوی عشق است که می آید..........
همان معشوقی که برای رضای او این مصائب را متحمل گشته و حال منتظر است به لقای او برسد و زینب است فانی در وجه خدا
و در امتداد روضه ی زینب ،روضه ی زهراست....
که این ماه بوی مادرش را هم می دهد بوی فاطمه زهرا سلام الله علیها
و بوی زهراست که می آید........
و ظلم و جوری که بعد از وفات پدر متحمل شده و حال دیگر طاقت ماندن ندارد و می خواهد برای دیدار رب بشتابد و غم عرش و عرض است که با ناله ی علی عجین شده است که زهرا می رود.........
دل هایتان را آماده کنید کمی گرد و غبار دل بزدایید که
بوی زهرا و زینب است که می آید ...........
.......................................................................................
پی نوشت:
برای اولین بار در وبلاگ از قلم خودم استفاده کردم و از دوستان منتقد خواهشمندم که نظرشون رو راجع به این نوشته بدند ولی بی انصافی نکنید بار اولمه _یا علی
پیشوایان اسلام به خرما اهمیت مخصوصى میدادند لذا مى بینیم در حدیثى از امام صادق (ع ) رسیده است که
غذاى رسول خدا نان جوین و حلواى آن حضرت خرما بود.
و نیز مى خوانیم که على (ع ) نان را با خرما میل مى فرموده است .
در ضمن برخى روایات خواصى براى خرما از پیامبر اکرم ائمه اطهار(ع ) رسیده است ، از جمله روزى مقدارى خرما را در پیش پیامبر(ص ) گذاردند، حضرت در این باره فرمود:
در خرما نه خاصیت است :
1- از میکرب جلوگیرى مى نماید 2 - سبب تقویت ستون فقرات است 3 - قوه باه را زیاد مى کند(خرما دارنده مقدار کمى فیلکولین است فیلکولین تقویت کننده ترشحات مردانگى است).- قواى بینایى و شنوایى را تقویت مى نماید. 5 و 6 - انسان را به خدا نزدیک و از شیطان دور مى نماید. 7 - سبب هضم غذا است 8 - دردها را نابود مى سازد. 9 - دهان را خوشبو مى نماید.
حضرت على (ع ) فرموده اند : خرما بخورید، زیرا خرما شفاى دردهاى بسیارى است
بنابر آنچه غذا شناسان بیان نموده اند:
خرما از سرطان جلوگیرى مى نماید طبق آمارهایى که گرفته شده در مناطقى که خرما بیشتر خورده مى شود مورد ابتلاى به سرطان کمتر است زیرا امروزه ثابت شده است که نقصان منیزیم زمینه را براى ابتلاى به بیمارى سرطان فراهم مى آورد و خرما داراى مقدار فراوانى منیزیم است و به همین جهت است که اعراب و صحرانشینان با آنکه در فقر غذایى بسر مى برند بواسطه خوردن خرما ابدا مبتلا به سرطان نمیشوند
مزه شیرین و خاصیت دفع خلط خرما زیاد است و مى توان شصت گرم آنرا در یک لیتر آب جوشاند و آنرا در مورد زکام و درد گلو و تمام عفونت هاى ریوى مصرف نمود تازه معلوم شده قدرت قند خرما بیشتر از قند خالص بوده ، و اگر دو دسته حیوان را در نظر بگیریم که یک دسته از قند خرما و دسته دیگر از قند خالص استفاده کرده اند رشد اولیها بیشتر خواهد بود
مبتلایان به دیابت (مرض قند) مى توانند بجاى قند از خرما استفاده نمایند زیرا منیزى موجود در آن کار کلیه و لوزالمعده را آسان نموده ، از طرفى ویتامین (ب 2) موجود در آن جاذب مواد قندى سایر غذاهاست .
و باز هم خرما
پیشوایان اسلام در موارد دیگرى نیز به خوردن خرما توصیه نموده اند از جمله :
مردى خدمت موسى بن جعفر(ع ) از رطوبت مزاج و سستى اعضاء شکایت کرد، امام (ع ) به او فرمود:
خرماى برنى (نوعى از خرما) را ناشتا بخور و آب نیاشام آن مرد به این دستور عمل کرد، رطوبت از او برطرف شد، اما در مقابل ، گرفتار یبوست شد، براى بار دوم خدمت امام (ع ) رسید و از یبوست خویش شکایت نمود آن حضرت فرمود: خرما بخور و بعد از آن آب بیاشام آن مرد چنین کرد و اعتدال خویش را باز یافت .
خرما چون کالرى زیاد ایجاد مى کند رطوبت را از بین مى برد، و از آنطرف 5 درصد میوه بطور تقریب سلولز است ، و به همین علت ، طبیعى ترین و بهترین ملین ها بوده و از یبوست جلوگیرى مى نماید.
از تاثیرات خرما که مربوط به روان و روح و صفات نفسانى انسان است در کلام پیامبر(ص ) از آن خبر داده شده .به زن باردار در آخرین ماه حاملگى خرما بدهید زیرا کودک او بردبار و پاکیزه خواهد شد.
از آنجا که روح جسم با هم پیوند ناگسستنى دارند و در بسیارى از موارد، نگرانیهاى روحى بر جسم اثر گذاشته و از سوى دیگر، لذتهاى جسمى سبب آرامش روح مى گردد، دانشمندان ، خرما را از این راه ضد حساسیت و خشونت معرفى مى نمایند.
---------------------------------------------------------
گفتم خرما دلم نیومد روایت زیر رو نذارم از توی آرشیو در آوردم تا اونایی که نخوندند استفاده کنند.اگه حوصله دارید بهتون سفارش می کنم بخونید خیلی خیلی زیباست رو من که خیلی اثر کرد.
مرد مسلمانى بود که شاخه یکى از درختان خرماى او به حیاط خانه مرد فقیر و عیالمندى رفته بود، صاحب درخت گاهى بدون اجازه وارد حیاط خانه مى شد و براى چیدن خرماها بالاى درخت مى رفت ، گاهى تعدادى خرما به حیاط مرد فقیر مى افتاد و کودکانش خرماها را بر مى داشتند، مرد از درخت پایین مى آمد و خرماها را از دست آنها مى گرفت و اگر خرما را در دهان یکى از بچه ها مى دید انگشتش را در داخل دهان مى کرد و خرما را بیرون مى آورد.
مرد فقیر خدمت پیامبر رسید و از صاحب درخت شکایت کرد. پیامبر (صلى الله علیه و آله ) فرمود: برو تا به شکایتت رسیدگى کنم .
سپس پیامبر صاحب درخت را دید و به او فرمود: این درختى که شاخه هایش به خانه فلان کس آمده است به من مى دهى تا در مقابل آن ، درخت خرمایى در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت : نمى دهم ! من خیلى درختان خرما دارم و خرماى هیچ کدام به خوبى این درخت نیست .
حضرت فرمود: اگر بدهى من در مقابلش باغى در بهشت به تو مى دهم . مرد گفت : نمى دهم !
ابو دحداح یکى از صحابه پیامبر بود، سخن رسول خدا را شنید. و عرض کرد: یا رسول الله اگر من این درخت را از او بخرم و به شما واگذار کنم آیا شما آنچه را که به آن مرد مى دادى به من مرحمت مى کنى ؟ فرمود: آرى . ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت کرد مرد گفت : محمد (صلى الله علیه و آله ) مى خواست مقابل این درخت درختهایى در بهشت به من بدهد من نپذیرفتم چون خرماى این درخت بسیار لذیذ است . ابو دحداح گفت : آیا حاضرى بفروشى یا نه ؟ گفت نه ، مگر اینکه چهل درخت به من بدهى . ابو دحداح گفت : چه بهاى سنگینى براى درخت کچ شده مطالبه مى کنى . ابو دحداح پس از سکوت کوتاه گفت خیلى خوب چهل درخت به تو مى دهم .
مرد طمع کار گفت : اگر راست مى گویى چند نفر بعنوان شاهد بیاور! ابو دحداح عده اى را براى انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پیامبر آمد و عرض کرد: یا رسول الله درخت خرما را خریدم ملک من شده است ، تقدیم خدمت مبارکتان مى کنم ، تقاضا دارم آن را از من بپذیر و باغ بهشتى که به آن مرد مى دادى قبول نکرد اینک به من عنایت فرما.
پیامبر فرمود: اى ابو دحداح ! نه یک باغ بلکه تعدادى از باغهاى بهشت در اختیار شماست . پیامبر به سراغ مرد فقیر رفت و به او گفت این درخت از آن تو و فرزندان تو است .
داستانهای بحارالانوار جلد 4
در زمانى که امام حسن عسکرى علیه السلام در زندان بود در سامراء قحط سالى شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلى رفتند و دعا کردند ولى باران نیامد.
روز چهارم ((جاثلیق )) بزرگ اسقفهاى مسیحى با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبى بود. همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیارى از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه به حضرت گفت : به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند!
امام علیه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یارى خداوند از میان برمى دارم .
همان روز جاثلیق با راهب ها براى طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسکرى علیه السلام نیز با عده اى از مسلمانان به سوى صحرا حرکت نمود همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکى از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور.
غلام ، دستور امام علیه السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامى را بیرون آورد امام علیه السلام استخوان را گرفت . آن گاه فرمود:
- حالا طلب باران کن !
راهب دست به دعا برداشت و تقاضاى باران نمود. این بار که آسمان کمى ابرى بود، صاف شد و آفتاب طلوع کرد.
خلیفه پرسید: این استخوان چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: این استخوان پیامبرى از پیامبران الهى است که این مرد از قبر یکى از پیامبران خدا برداشته است . هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت مى بارد.
بحار: ج 50، ص 270
--------------------------------------------------
به قول بچه ها پی نوشت1: بعد از مدت ها که شعر و شاعری رو کنار گذاشته بودم چند روز پیش مجبور شدم برای تولد دوستم یه شعر بگم. (چون شعر مناسبی پیدا نکردم که توی کارت تبریکش بنویسم) بی زحمت لطف کرده شعر رو بخونید و نظر هم بدید آخرشم بهم بگید من شاعر می شم یا نه؟
ای گل طریق هدایت هُدای تو
زیباترین ظهور ولایت برای تو
در خلوت شب ندا می کند،دلم
زیباترین شفیع قیامت برای تو
محمدبن مسلم راوى معتبر مى گوید:
روزى خدمت امام باقر بودم ، ناگاه یک جفت کبوتر نر و ماده به نزد حضرت آمدند و به زبان خود صدا مى کردند و حضرت جوابى چند به آنها فرمود.
پس از چند لحظه پرواز کردند و بر سر دیوار نشستند و در آنجا نیز هر دو اندکى صحبت کردند و رفتند.
حقیقت ماجرا را از امام پرسیدم ، فرمود:
پسر مسلم ! هر چه خدا آفریده ؛ پرندگان ، حیوانات و هر موجود زنده اى از ما اطاعت مى کنند.
این کبوتر نر، گمان بدى به جفت خود داشت و کبوتر ماده قسم یاد مى کرد که من پاکم ، گمان بد به من نداشته باش ! کبوتر نر قبول نمى کرد.
ماده گفت :راضى هستى براى محکمه نزد امام باقر برویم و درباره ما قضاوت کند؟
نر پذیرفت .پیش من که آمدند، گفتم :
ماده راست مى گوید و بى گناه است . آنها هم قضاوت مرا پذیرفتند و رفتند.
بحار: ج 46، ص 238.